چطور جواب سوالات سخت فرزندمون رو بدیم؟(قسمت 2 دوره فرزندپروری)

 چطور جواب سوالات سخت فرزندمون رو بدیم؟(قسمت 2 دوره فرزندپروری)

دومین موضوعی که می‌خوایم در این دوره بررسی کنیم چگونگی جواب دادن به سوالات سخت بچه‌هاست؛ مثلا سوالاتی درباره مرگ یا موضوعات جنسی. بعضا والدین نمیدونن که چطور باید به این سوالات پاسخ بدن تا هم کنجکاوی بچه از بین نره و هم یه جواب خوب بگیره. بنظرتون این مدل سوالات رو باید چطور جواب بدیم؟

برای خواندن قسمت اول این دوره اینجا کلیک کنید.

در ادامه این مقاله خانم زهرا پورکمالی مشاور کودک و نوجوان به این سوالات پاسخ خواهند داد.

سوال

اولین نکته اینه که بدونیم چرا بچه‌ها سوال می‌پرسن؟ اصلا فایده داره یا نه؟ اصلا طبیعیه این همه سوال پرسیدن؟

یکی از چیزایی که باعث میشه که بچه‌ها دنیا رو بشناسن، خودشون رو بشناسن و دنیا و خودشون رو کشف کنن و به شناخت برسن سوال کردنه. یک چیزی رو میبینن کنجکاو میشن و در موردش نمیتونن به جوابی برسن و سوال می‌پرسن؛ پس این باید برای ما قابل قبول باشه و قبول کنیم که سوال پرسیدن یک مسئله طبیعیه.

فرزند کنجکاو

اگه بچه شما هیچ‌وقت سوال نمی‌پرسه خوشحال نباشین؛ احتمالا سوالی داشته و شما به هر دلیلی پاسخگو نبودین و او جواب سوالش رو جای دیگه‌ای پیدا کرده؛ پس اینکه سوال نمی‌پرسه به این معنی نیست که سوالی هم نداره. سوال پرسیدن کاملا طبیعیه اما مهمه که ما چجوری به بچه‌ جواب میدیم.

مثلا یه موقع هست که ما بهش یه جواب خوب میدیم؛ در کل وقتی به شیوه مناسب جواب سوال بچه رو میدیم باعث رشد و آگاهی میشه؛ باعث میشه کنجکاوی‌های نابجا براش پیش نیاد و این باعث پیشرفت میشه و شناختش نسبت به دنیا افزایش پیدا میکنه.

اما یه موقعی هست که وقتی میخوایم جواب بچه رو بدیم خودمون مضطرب میشیم؛ مثلا یه بچه‌ای(پسر) میپرسه مامان چرا من با دخترخالم فرق دارم؟ یا مثلا چرا شما و بابا شب‌ها تو اتاق پیش هم می‌خوابید؛ من که کوچولوام باید جدا بخوابم؛ خب اینجا مامان میترسه که وای بچم ذهنش منحرف شد و نمیتونه جواب بده یا جواب نمیده یا گولش میزنه یا حواسش رو پرت می‌کنه.

یا تو اون لحظه به حدی مضطرب میشه که میگه تو چقدر بی‌تربیتی، چقدر بی‌ادبی، این حرفا رو کی بهت یاد داده و خب در واقع سوال بچه جواب داده نمیشه یا یه جواب اشتباه به بچه میدن و این رو بدونین که وقتی بچه سوال براش پیش اومد، اگه جوابش رو نگیره قرار نیست این سوال تو ذهنش متوقف بشه؛ سوال به قولی مثل یه آبی میمونه که از سراشیبی داره میاد پایین اگه یه ظرفی رو زیرش بگیری جمع میشه ولی اگه نباشه میره تا جواب خودش رو پیدا کنه.

حالا اگه شما جواب ندین میره سراغ منابع دیگه مثلا دوستاش، کتاب‌ها، اینترنت یا حتی بزرگترهای دیگه ای که باهاش ارتباط دارن و اینکه اونا چطور بهش جواب بدن رو دیگه ما نمیدونیم چون مطمئن‌ترین فرد و دلسوزترین فرد نسبت به بچه‌ها پدر مادرشونن و بقیه مسئولیتی ندارن.

یه موقعی والدین انتظار دارن که مثلا مدرسه به بعضی از سوالات پاسخ بده؛ ما فرستادیمش مدرسه پس مدرسه داره چیکار میکنه؟ ببینین مدرسه مدرسه مسئول این قضیه نیست و شمایین که باید پاسخ بدین و این مهمه که ما چجوری جواب بدیم.

بهتره چجوری جواب بدیم؟

این که چجور جواب بدیم یه روش داره؛ من هیچ‌وقت نمیام بگم که اگه بچه این سوال رو پرسید شما این جواب رو بدین چون بچه‌ها باهم متفاوتن؛ سوالای بچه‌ها برحسب سنشون، انگیزشون و محیطی که دارن توش زندگی می‌کنن متفاوته و حتی اگه سوال هم یکسان باشه با توجه به اون بچه ممکنه جواب متفاوتی بهش داده بشه.

مثلا یه بچه میاد میگه که مامان من از کجا اومدم؟ ممکنه شما بترسی که حالا من چه جوابی بهش بدم اما شاید اون منظورش این باشه که مثلا تو مدرسه دوستش گفته ما از شیراز اومدیم اینجا و اون حالا میخواد بپرسه که ما از کجا اومدیم و این سوال اصلا چیزی نیست که شما دارین بهش فکر می‌کنین؛ پس این مهمه که بدونیم قرار نیست یه جواب مشخص برای همه سوالای همه بچه‌ها وجود داشته باشه.

حالا اگه بچه‌ای سوالای سخت یا اضطراب‌آور پرسید چکار کنیم؟

اول اینکه وقتی بدونیم که سوال پرسیدن طبیعیه و ما باید به این سوالا جواب بدیم اضطرابمون میاد پایین و حواسمون باشه که اضطرابمون مشخصه مثلا اگه من هول کنم جواب بدم یا اینکه اصلا سوالش رو ندید بگیرم بچه متوجه میشه که هرموقع من از مامانم سوال می‌پرسم مضطرب میشه پس دیگه سوال نمی‌پرسم؛ پس اول آروم بشیم و بعد شروع کنیم به جواب دادن.

مثلا بچه میاد میپرسه که مامان بچه وقتی تو شکم مامانشه چجوری غذا میخوره؟ اول ما سوال رو برمی‌گردونیم به خودش تا بفهمیم که خودش چقدر میدونه و اصلا از کجا این سوال به ذهنش رسیده؛ مثلا میگیم خب خودت چی فکر می‌کنی؟ میگه که من فکر می‌کنم بچه تو شکم مامانش دهنش بازه و وقتی مامانش غذا میخوره میریزه تو دهن بچه؛ به همین سادگی؛ حالا اگه سوالش پیچیده‌تر هم بود، هرچی که بچه گفت و درست بود رو تایید کنین و اصلا نترسین.

مثلا یه موقع بچه یه چیزی دیده یا شنیده و میاد میگه و شما می‌ترسین؛ در اینجور مواقع چون خودش دیده یا شنیده شما نمیتونین دروغ بگین و باید هرچی درست گفت رو تایید کنین؛ بعد ما میایم میگیم که آهان پس تو اینجوری فکر می‌کنی؛ پس بیا منم برات توضیح بدم؛ ببین مامان این شکلی نیست، بچه‌ها از طریق یه لوله‌ای که بهش میگن بند ناف به بدن مامان وصلن و مامان هرچی میخوره مثل یه نی میمونه و به بدن بچه میرسه و بچه بزرگ میشه؛ پس اول دقیق گوش میدیم ببینیم سوالش چیه و بعد برمی‌گردیم به خودش ببینیم چقدر میدونه و بعد جوابی میدیم که متناسب به سن و فهم بچه هست.

مثلا این سوالیه که یه بچه چهار، پنج ساله می‌پرسه ولی اگه یه بچه بزرگتر (مثلا ده ساله) بپرسه ما دیگه این شکلی بهش جواب نمیدیم چون بچه ده ساله فهمش نسبت به بدن ما خیلی بیشتر از اینه؛ شاید یکم بیشتر یا پیچیده‌تر جواب بدیم اما حواستون باشه قرار نیست همه واقعیت رو بگیم. ما یه چیز کلی به بچه‌ها میگیم قرار نیست همه جزییات رو بگیم و قرار نیست همش رو یک دفعه به بچه‌ها بگیم؛ وقتی که سوالش تموم شد می‌بینیم که واکنشش چجوریه، آیا دیگه سوالی داره یا نه؛ ازش می‌پرسیم سوالی داری؟ هنوز چیزی مونده که بخوای بدونی؟

اگه گفت ما باز هم جواب میدیم وگرنه میره تا هروقت که خواست؛ پس مهمه که ما یه شرایط امنی ایجاد کنیم تا بچه بتونه سوالش رو بپرسه و نیازی نیست که همون موقع همه اطلاعات رو در اختیارش بذاریم و این در مورد مسائل مربوط به تربیت جنسی طبیعیه؛ آخر کار به بچه میگیم مامان جون اینا مسائل درون خانوادگیه و هروقت سوالی در این مورد داشتی بیا از خودم بپرس و لازم نیست بیرون از خونه درباره اینا صحبت کنی و درواقع این فضای شخصی رو براش ایجاد می‌کنیم که هرموقع خواست بتونه سوالش رو مطرح کنه.

از سوالای دیگه که برای والدین سخته و اون رو نادیده می‌گیرن و تاثیر زیادی روی احساسات بچه‌ها داره سوالات در مورد مرگه.

ببینین درک بچه‌ها از مرگ توی سنین مختلف متفاوته؛ مثلا بچه دو تا شش ساله انگار مرگ رو نمیفهمه و اینکه مرگ پایان زندگیه براش معنی نداره؛ مثلا وقتی میگن پدربزرگت مرده، فکر می‌کنه رفته مغازه یه چیزی بخره و قراره برگرده ولی این مهمه که وقتی این اتفاق میفته ما اون رو نادیده نگیریم؛ نگیم که بچس یادش میره یا اینکه بهش دروغ بگیم؛ مثلا بگیم که رفته سفر یا فرشته‌ها اومدن بردنش پیش خدا چون تخیل بچه فعاله و میبره تو ذهنش و ممکنه براش ایجاد ترس کنه.

مثلا گاها بچه‌ها میگن خدا خیلی بده بابابزرگم رو برده و این براش ایجاد ترس میکنه یا اینکه بچه‌ها همچنان منتظرن یکی از مسافرت برگرده یا اگه یکی بخواد بره مسافرت می‌ترسن چون اون که رفته بود دیگه نیست. والدین حق دارن چون تا الآن در این مورد آگاهی نداشتن ولی اگه ما بتونیم بهتر برخورد کنیم مانع از افزایش استرس و اضطراب بچه‌ها نسبت به مرگ در آینده میشیم.

خب حالا ببینیم در این مواقع باید چیکار کنیم:

حالا اگه کسی فوت کرد و این سوال برای بچه پیش اومد ما نباید بچه رو نادیده بگیریم، [معمولا اولین مرگایی که بچه‌ها باهاش روبرو میشن مرگ پدربزرگ، مادربزرگه] بچه رو میبریم توی فضای آروم و بهش میگیم که مثلا پدربزرگ مرده(از بکار بردن واژه مرگ و مردن نترسیم) و بهش توضیح میدیم که چی شده مثلا مریض بوده، تصادف کرده یا…. البته تمام این توضیحات رو بسته به سطح درک بچه و فضای اون خانواده از لحاظ فرهنگی و ارزشی ارائه میدیم.

مثلا بهش میگیم که بابابزرگ مریض بود و وقتی یکی مریض میشه میره دکتر دارو میگیره و کم‌کم خوب میشه اما بعضیا بخاطر افزایش سن دیگه خوب نمیشن؛ بدنشون خیلی ضعیف میشه و دیگه دارو اثر نداره و وقتی بدنشون ضعیف میشه ممکنه که بمیرن و حتی گاها میتونیم با مثال حیوانات مرگ رو توضیح بدیم مثلا بگیم ماهی قرمز عید رو یادته که وقتی زنده بود حرکت می‌کرد و بالشو تکون می‌داد ولی وقتی مرد دیگه حرکت نمی‌کرد و بالش رو تکون نمی‌داد؛

بابابزرگ هم الآن که مرده دیگه نمیتونه بشنوه، حرف بزنه ولی دیگه نیاز نیست که برای بچه شش ساله یا حتی 9 ساله جزئیات این مردن رو کامل توضیح بدیم که مثلا بیماری کلیوی داشته یا… چون باعث ترس بچه‌ها میشه و مثلا بچه پنج ساله تفکر جادویی داره و هر چیز بی‌ربطی رو ممکنه بهم ربط بده مثلا اون روز که بابابزرگ مرده بود این غذا رو خورده بود و هروقت اسم اون غذا میاد میترسه؛ پس این مهمه که جزئیاتش رو بهشون نگیم چون اصلا لازم نیست اما مهمه که به این سوالشون جواب بدیم چون اگر جواب ندیم هم باز میرن تو ذهنشون و معماهاشون رو با تخیلشون حل می‌کنن و این خودش باعث ایجاد یکسری اضطراب توی بچه‌ها میشه.

حالا اینجا این سوال پیش میاد که وقتی داریم درمورد بیماری توضیح میدیم که مثلا آدما بیمار میشن و از یه‌جایی به بعد دیگه خوب نمیشن و ممکنه علت مرگشون بشه؛ ممکنه این باعث بشه که بچه از بیماری بترسه و خب در آینده از دکتر رفتن بترسه یا اتفاقای اینجوری پیش بیاد یا نیازه که این جواب به یه شکل دیگه‌ای باشه؟

ما باید طوری اینو بگیم که یک موضوع عمومی باشه و احساس نکنه که یه بیماری خاصی هست، فردی که فوت شده مثلا اگه پدربزرگش بوده و تدریجی فوت شده که بچه در جریان بوده؛

مثلا توضیح میدیم که دیدی سرما میخوری میری بیمارستان دارو میگیری خوب میشی و خب بچه اینجا خودش چندبار سرما خورده و خوب شده و اطرافیانش هم به همین شکل خوب شدن؛ پس می‌فهمه که خیلیا خوب شدن و یک مورد فقط این شکلی پیش اومده و اون هم خیلی ضعیف بوده و نمیتونسته راه بره و… یه ذره این طوری براش توضیح میدیم و این بنظرم بهترین شکل توضیحی هست که میتونیم بهش بدیم.

حالا اگر همچنان نگرانی‌ای چیزی داشته‌باشه و ما فضای امنی براش ایجاد کرده‌باشیم میاد میگه که چرا یه وقتایی یکی بر اثر بیماری فوت می‌کنه. گاهی اوقات یک نفر تو خواب فوت می‌کنه و اینجا بچه‌ها میترسن که بخوابن یا حتی پدر مادرشون بخوابن؛ چون این خوابیدن رو مثل همون بیماری ربطش میدن به مسئله مردن اما اگه فضایی باشه که بتونن این رو بیان کنن این اضطراب کمتر میمونه و تنش‌ها زودتر حل میشه.

یکی دیگه از مشکلاتی که هست اینه که بچه‌ها یه سوالایی می‌پرسن که واقعا جوابی براش نداریم؛ مثلا آخر دنیا چی میشه؟ تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟ یا سوالات دم‌دستی‌تر مثلا چرا ما باید بریم مدرسه؟ یا چرا ما باید 7 صبح بریم مدرسه؟ یا حتی گاها سوالات مذهبی. سوالاتی که پاسخ بهشون سخته؛ در برابر این سوالات والدین چه واکنشی باید نشون بدن؟

همونطور که گفتم مهم‌ترین نکته این هست که حق سوال پرسیدن رو به بچه بدیم؛ مثلا یه موقع میگه من چرا باید برم مدرسه و پدر ومادر این رو به تنبلی ربط میدن و اینطوری به بچه برچسب میزنن؛ در صورتی که ممکنه واقعا در این باره اضطراب داشته باشه که خب دارم میبینم که تعداد زیادی از افراد تحصیلکرده هستن که بیکارن ولی مثلا یکی هست که مدرسه هم نرفته و پول خوبی داره و این براش ایجاد نگرانی کرده.

چیزی که میخوام بگم اینه که بیایم سوال بچه رو واکاوی کنیم که چی شد که این سوال رو پرسیدی؛ یه ذره بیشتر برام توضیح بده؛ چرا دوست نداری بری مدرسه؛ چی اذیتت می‌کنه؛ اگه مدرسه نری میخوای چکار کنی؛ بنظرت عواقبش تو ده سال آینده چی میتونه باشه؛ به این شکل شروع کنیم به بحث و گفتگو و نه اینکه صرفا بخوایم باهاش مخالفت کنیم.

گاهی اوقات کاری که ما والدین انجام میدیم اینه که وقتی بچه داره صحبت می‌کنه از قبل یه چیزی تو ذهنمون داریم و اصلا به حرفش گوش نمیدیم تا بفهمیم نگرانی‌هاش چیه؛ شاید در نهایت به جواب مشخصی هم نرسیم اما او چون اضطرابش رو بیان کرده، همین فرآیند روایت کردن چیزی که تو ذهنشه انگار داره باعث حل شدن مشکل میشه و باعث میشه هیجاناتش بیاد پایین و با اون مسئله کنار بیاد.

یه مثال دیگه:

یه جایی داشتم میدیدم یه بچه‌ای به پدرش گفت من نمیخوام برم مدرسه؛ گفت باشه؛ می‌گفت که من میخوام برم تو شهرداری کار کنم و نمیخوام برم مدرسه پس درس هم نمیخونم. بعد پدرش گفت که خب باشه ولی وقتی میخوان بهت پول بدن میتونی بشمری و حساب کنی ببینی درست بهت پول میدن یا نه؟

بعد یکم فکر کرد که نه نمیشه و نشست مشقاش رو نوشت؛ میخوام بگم اجازه بدیم بچمون حرف بزنه و باهاش گفتگو کنیم؛ شاید واقعا قانع شد؛ اینکه همون اول اجازه ندیم یا بهش برچسب بزنیم که مثلا تو همیشه این‌طوری هستی و میخوای از زیر کار در بری و نمیخوای مسئولیتت رو بپذیری چون این باعث میشه که ارتباطمون بهم بخوره و شاید از سر لجبازی واقعا هم درس نخونه.

این قسمت دوم از مجموعه نه قسمتی آموزش فرزندپروری بود که توسط مجموعه دانزی آماده شده است. ما در دانزی همه آن چیزی که برای آینده فرزندتون نیاز دارین رو در اختیارتون قرار میدیم. برای مطالعه قسمت‌های بعدی این مجموعه که در آنها به برخی دیگر از مشکلات شایع والدین در فرزندپروری پرداختیم اینجا کلیک کنین.

ارسال یک پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.